عشق مدرسه ای⛪💚[♡4♡]

خب کجا بودیم اها خب معلم به من و یونگی گفت که بریم اتاقش داشتیم میرفتیم مدیر رفت تو اتاقش و گفت فقط یونگی فعلا بره و بعدش من برم یونگی داشت میرفت که بهم چشم غره رفت و منم زبون در اوردم 😝 یونگی بعد از ۱۵ دقیقه بیرون اومد و بعد من رفتم و کلی نصیحت و زر زد از شانس خوبم وقتی اومدم بیرون زنگ خورد و زودی کیفم رو برداشتم و رفتم خونه

و رفتم خونه و روی تخت لم دادم و خوابیدم و بعد بیدار شدم و رفتم پایین مامان بابام اومدن سلام کردم +=سلام مامان سلام بابا^سلام دخترم بابا:امروز یه مهمونی واسه سالگرد شرکت گرفتیم با سهامدار های شرکت اقای مین و اقای پارک هست برو اماده شو نیم ساعت دیگه میریم دخترم+:چشم از زبان ات:واقعا حوصله ی رفتن به اون مهمونی رو نداشتم(بچه ها ا/ت فامیلی یونگی رو نمیدونه و اقای پارک هم بابای جیمینه میدونم که میدونید🤗

رفتم تو اتاقم و ش روع کردم اماده شدن (لباس ا/ت) و یکم ریمل و برق لب زدم موهامو یکم شو برداشتم و دو گوشی بستم و بقیش هم روشونه هام ریختم(بچه ها اا عکس ات رو خو دیدین و لباسشو حالا فکر کنید چقدر خوشگل میشه🤤🤤🤤

از زبان یونگی: امروز وقتی رفتم خونه سلام کردم به مامان بابام خواستم برم تو اتاقم که پدرم گفت وایسم یونگی:بله پدر ددی: امروز قراره بخاطر یکسالگی شرکت با شرکای شرکت و اقای کیم و پارک یک جشن بگیریم توی بار برو اماده شو یونگی چشم (نکته :ددی منظورم بابای یونگی هست)(نکته۲: اقای کیم پدر ا/ت هستش )(یونگی نمیدونه اقای کیم بابای ا/ته) لباس یونگی (وای خدا چقدر این بشر جذابه)

بچه ها جیمین هم همینطوری شد و حالا لباس جیمین وای خدا🤤🤤🤤

بای تا پارت بعد💚😍😚

لایک کن عشقولی😚😘